کتاب کیمیاگر از رمانهای پرفروش دنیا، اثر پائولو کوئیلو نویسنده معاصر برزیلی است. این کتاب به بیش از ۵۲ زبان ترجمه شده و در بیش از ۱۵۰ کشور دنیا به فروش رفته است.
کتاب کیمیاگر داستانی پرکشش و جذاب است که سبک داستانی آن مشابه سبک داستانهای شرقی است. میتوان گفت که این کتاب اقتباسی از داستان دفتر ششم مثنوی معنوی مولوی است. افراد بسیار زیادی با کتاب کیمیاگر آشنا هستند و اگر از آنها بپرسید حتما این کتاب را بهعنوان یکی از بهترین کتابهایی که تا به امروز خواندهاند در یاد دارند.
کتاب کیمیاگر (The Alchemist)، در سال ۱۹۹۳ منتشر شده است و توضیح میدهد که انسان خیلی راحت آرزوهایش را رها میکند؛ در حالی که هستی همیشه آماده است که به انسان کمک کند تا به آرزوهایش برسد! سیر معنوی رمان و پرداختن به چیزی مانند افسانه شخصی (دنبال کردن آرزویی که همیشه دوست داشتیم به آن برسیم) موضوع جذابی است که ذهن خواننده را تحریک به مطالعه این کتاب میکند.
دانشگاه کسب و کار این کتاب را به نوجوانان و جوانان پیشنهاد میکند. مطالعه این کتاب برای این قشر بسیار دلچسب خواهد بود و به آنان جرات حرکت به سمت چیزی که همیشه در ذهن داشتهاند را میدهد. در خود کتاب هم به این موضوع اشاره شده است که شما هرچه بزرگتر میشوید از دنبال کردن رویاها و آروزها و به طور کلی افسانه شخصی فاصله میگیرید.
بهطور کلی کتاب کیمیاگر مخاطب را تشویق میکند به رها کردن تعلقات و وابستگیها و آغاز سفری که باعث پیدا کردن شناخت در نهاد بشر میشود. در این میان میتوان به کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزپری اشاره کرد که مضمونی مشابه دارد.
در ادامه از شما عزیزان دعوت میکنیم با دانشگاه کسب و کار همراه باشید تا علاوه بر ارائه خلاصهای از کتاب کیمیاگر شما عزیزان را با نکات جالبی در خصوص این کتاب آشنا کنیم تا بتوانید کیمیاگر زندگی خود باشید.
- پائولو کوئلیو کیست؟
- خلاصه کتاب کیمیاگر
- سمبلها در کتاب کیمیاگر
پائولو کوئلیو کیست؟
در زندگی نامه پائولو کوئلیو اینگونه آمده است: پائولو در سال 1947 میلادی، درخانوادهای متوسط به دنیا آمد. پدرش پدرو، مهندس و مادرش، لیژیا، خانه دار بود. در هفت سالگی، به مدرسهی مسیحیان واقع در شهر سن ایگناسیو در ریودوژانیرو رفت و تعلیمات سخت و خشک مذهبی، تأثیر بدی بر او گذاشت.
جالب است بدانید که همین تعلیمات مذهبی و محیط خشک و طاقت فرسای مدرسه باعث ایجاد جرقههایی در ذهن پائولو شد. درست در همین زمان و محیط بود که پائلو کوئلیو تصمیم گرفت نویسنده شود. در مسابقهی شعر مدرسه، اولین جایزهی ادبی خود را به دست آورد. اما والدین پائولو برای آینده فرزندشان تصمیمات دیگری گرفته بودند و آرزو داشتند پسرشان در آینده مهندس شود.
آنها سعی کردند شوق نویسندگی را در او از بین ببرند؛ اما برخلاف انتظار آنها و علیرغم فشارها، بعد از آشنایی پائولو باکتاب مدار رأس السرطان اثر هنری میلر، روح طغیان در وجود پائولو برانگیخته شد و در نتیجه باعث شکستن سنتها و آرامش خانواده شد. پدرش رفتار او را ناشی از بحران روانی دانست و در نهایت پائولو تا هفده سالگی، دو بار در بیمارستان روانی بستری شد و بارها تحت درمان الکتروشوک قرار گرفت!
شروع نویسندگی
پائولو با گروه تئاتر آشنا شد و همزمان، به روزنامهنگاری روی آورد. متاسفانه از نظر عامه مردم در آن دوران، تئاتر سرچشمهی فساد اخلاقی بود. پدر و مادر پائولو برای نجات فرزندشان از دام فساد اخلاقی و مشکلات اجتماعی برای بار سوم او را در بیمارستان بستری کردند. پس از طی دوره درمان پائولو، سرگشتهتر و آشفتهتر از قبل، از بیمارستان مرخص شد و عمیقاً در دنیای درونی خود فرو رفت.
روانپزشک طی مذاکره با والدین او گفت که پائولو دیوانه نیست و نباید در بیمارستان روانی بماند، فقط باید یاد بگیرد که چگونه با زندگی رو به رو شود. پائولو کوئلیو، سی سال پس از این تجربه، یکی از رمانهای محبوب خود با نام “ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد” را نوشت.
درخصوص این کتاب پائولو خود میگوید: ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد، درسال 1998 در برزیل منتشر شد و تا ماه سپتامبر، بیش از 1200 نامهی الکترونیکی و پستی دریافت کردم که تجربه های مشابهی را بیان میکردند.
در اکتبر، بعضی از مسایل مورد بحث در این کتاب ( افسردگی، عدم وجود آرامش درونی، خودکشی) در کنفرانسی ملی مورد بحث قرار گرفت. در 22 ژانویهی سال بعد، سناتور ادواردو سوپلیسی، قطعاتی از کتاب را در کنگره خواند و توانست قانونی را به تصویب برساند که ده سال تمام، در کنگره مانده بود: ممنوعیت پذیرش بیرویهی بیماران روانی در بیمارستانها.
شاید بتوان پائولو کوئلیو را از منظر شهرت و محبوبیت و همچنین فن بیان هم رده نویسندگانی همچون آنتوان رابینز، رابرت کیوساکی، جول اوستین، جی کی رولینگ و… قرار داد.
مقالات مرتبط در حوزه کتاب: برای افزایش دانش خود در زمینه کتاب و مطالعه پیشنهاد میکنیم مقالات کتاب زنان زیرک، کتاب قدرت عادت و کمدی الهی را در رسانۀ دانشگاه کسبوکار حتما مطالعه کنید.
ازدواج نویسنده کتاب کیمیاگر
پائولو در بیست و شش سالگی شغلی در یک شرکت تولید موسیقی به نام پلی گرام یافت و همان جا با زنی آشنا شد که بعدها با او ازدواج کرد. آنها در سال ۱۹۷۷ به لندن رفتند. در همان سالها پائولو ماشین تایپی خرید و شروع به نوشتن کرد؛ اما موفقیت چندانی به دست نیاورد.
سال بعد به برزیل برگشت و مدیر اجرایی شرکت تولید موسیقی دیگری به نام CBC شد. اما این شغل جدید و زندگی متاهلی دوام زیادی نداشتند و پس از سه ماه همسرش از او جدا شد و در همان زمان از شرکت اخراج شد! کمی بعد پائولو با خانمی به نام کریستینا اویتیسیکا آشنا شد و نتیجه این آشنایی منجر به ازدواج آن دو نفر شد، ازدواجی که تا به امروز پایدار ماندهاست.
نوشتن کتاب کیمیاگر
و اما پائولو کوئلیو در سال 1988، کتاب کیمیاگر که یکی از متفاوتترین کتابهایش بود را به رشته تحریر درآورد کتاب کیمیاگر کاملاً نمادین بود و تمامی مطالعات یازده سالهی پائولو را دربارهی کیمیاگری، در قالب داستانی استعاری خلاصه میکرد.
در اوایل از کتاب کیمیاگر، تنها ۹۰۰ نسخه به فروش رفت و ناشر، امتیاز کتاب را به پائولو برگرداند. اما نویسنده کتاب کیمیاگر که به کیمیاگری کتابش اعتقاد داشت دست از تعقیب رویایش نکشید کمی بعد فرصت دوبارهای دست داد و با ناشر بزرگتری آشنا شد.
درخصوص کتاب کیمیاگر میتوان گفت: این کتاب توانست رکورد فروش تمام کتابهای تاریخ نشر برزیل را بشکند و حتی نام این رمان در کتاب رکوردهای گینس نیز ثبت شد. در سال ۲۰۰۲، معتبرترین نشریهی ادبی پرتغالی به نام “ژورنال دلتراس” اعلام کرد که فروش کتاب کیمیاگر، از هر کتاب دیگری در تاریخ زبان پرتغالی بیشتر بوده است.
سفر به ایران
در ادامهی زندگی پرفراز و نشیب این نویسنده بزرگ میتوان گفت در ماه مه سال ۲۰۰۰، پائولو به ایران سفر کرد. او اولین نویسندهی غیرمسلمانی بود که بعد از انقلاب سال 1375، به ایران سفر میکرد. او از سوی مرکز بین المللی گفت و گوی تمدنها، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، و ناشر ایرانیاش (کاروان) به ایران دعوت شده بود.
پائولو با انتشارات کاروان قرارداد همکاری بست و با توجه به این که ایران معاهدهی بین المللی کپی رایت را امضا نکرده است، او اولین نویسندهای بود که رسما از ایران حق التالیف دریافت میکرد.
پائولو هرگز تصورش را نمیکرد که در ایران، با چنین استقبال گرمی روبه رو شود. مردم علاقه زیادی به کتاب کیمیاگر و نویسنده آن نشان دادند. هزاران خوانندهی ایرانی در کنفرانسها و مراسم امضای کتاب او شرکت کردند. شاید راز موفقیت این نویسنده ایجاد انگیزه در مخاطب است.
و اما در ادامه مقاله دانشگاه کسب و کار سعی کرده است بهصورت خلاصه و مختصر و البته بدون آسیب زدن به اصل داستان کتاب کیمیاگر برای شما عزیزان روایت کند. تا انتهای این مقاله جذاب همراه ما باشید.
خلاصه کتاب کیمیاگر
در این قسمت دانشگاه کسب و کار تصمیم گرفتهاست برخلاف روند داستان اصلی صرفاً برای سهولت در امر خواندن کتاب و داشتن فن بیان بهتر، تیترهایی برای هر قسمت در نظر گرفته شود که به دسته بندی مطالب کمک شایانی میکند.
سانتیاگوِ کتاب کیمیاگر و چوپانی
ماجرای کتاب کیمیاگر از دشتهای پهناور آندلس و از زندگی روزمره جوانی به نام سانتیاگو آغاز میشود. او چوپانی با سواد است که لاتین، اسپانیایی و الهیات خوانده و همراه با گوسفندان خود در دشتهای آندلس سفر میکند. هیچ چراگاهی در آن حوالی از تیررس نگاه او پنهان نمانده است. گوسفندانش هم خوب میدانند که هر جا سانتیاگو باشد، علف تازه هم پیدا میشود.
او علاقه زیادی به مطالعه داشت. در واقع، اصلا از اول قرار نبود که چوپان شود. او در صومعه، تحصیل کرده بود و پدر و مادرش که کشاورزانی فقیر بودند، آرزو داشتند پسرشان کشیش و مایه افتخار آن خانواده ساده روستایی شود.
وقتی زمان انتخاب فرا رسید، سانتیاگو به پدرش گفت که علاقهای به شغل روحانیت ندارد و میخواهد سفر کند. زیرا از کودکی رویای شناختن جهان را در سر داشت و این برایش بسیار مهمتر از شناخت خدا یا گناهان انسان بود.
تلاشهای پدرش برای راضی کردن او راه به جایی نبردند. دست آخر او با چند گوسفند که با اندوخته پدرش آنها را خریده بود و چند کتاب، راهی دشتهای ناشناخته آندلس شد.
مقالات مرتبط در حوزه کتاب: برای افزایش دانش خود در زمینه کتاب و مطالعه پیشنهاد میکنیم مقالات کتاب شدن، کتاب قدرت، پدر پولدار پدر بی پول و کتاب خودت باش دختر را در رسانۀ دانشگاه کسبوکار حتما مطالعه کنید.
رویاهای تکراری
جوان کتاب کیمیاگر، دو شب پیاپی یک خواب تکراری را میدید. در خوابش پسر بچهای به میان گله گوسفندانش میآمد و با آنها بازی میکرد. بعد به سمت سانتیاگو میآمد، دستش را میگرفت، او را به سمت اهرام مصر میبرد و میگفت: «اگر تا اینجا بیایی گنج نهفته را مییابی.» اما درست قبل از اینکه پسر بچه نقطه دقیق گنج را به سانتیاگو نشان بدهد، او از خواب میپرید. ماجرای این خواب تکراری، او را بسیار کنجکاو کرده بود.
در نهایت دلش را به دریا زد و تصمیم گرفت که تعبیر خواب خود را از پیرزنی که در شهری زندگی میکرد بپرسد. به گفته اهالی، او از علم تعبیر خواب با خبر بود. سانتیاگوبه خانه پیرزن میرود؛ اما بعد از وارد شدن به خانه پیرزن پشیمان میشود و تصمیم میگیرد بی آنکه حرفی به پیرزن بزند خانه او را ترک کند.
ناگهان پیرزن به او میگوید : تو برای تعبیر رویا به اینجا آمدهای و رویا زبان خداوند است. هنگامی که خداوند به زبان دنیا سخن میگوید، میتوانم کلامش را تعبیر کنم. اما اگر به زبان روح تو سخن بگوید، فقط خودت میتوانی بفهمی.
بعد از شنیدن رویای سانتیاگو، پیرزن به او میگوید که باید به مصر سفر کند و گنج را بیرون بیاورد. اما قبل از اینکه لب به سخن بگشاید از سانتیاگو قول میگیرد که در ازای دستمزد یک دهم گنج را به او بدهد.
پیرمرد اسرارآمیز
سانتیاگو، جوان ناامید کتاب کیمیاگر از خانه پیرزن خارج شد و تصمیم گرفت دیگر رویاهای که میبیند را باور نکند. به گوشهای از میدان شهر رفت و سعی کرد روی کتابی که از کشیش طاریفا گرفتهبود تمرکز کند. در همین میان، پیرمردی کنار او نشست و شروع به صحبت کرد.
سانتیاگو سعی کرد با جوابهای سربالا از همصحبتی با پیرمرد بگریزد؛ اما پیرمرد ول کن نبود و مدام سوال میپرسید. پیرمرد پس از اینکه نگاهی به کتابی که در دستان سانتیاگو بود انداخت، گفت این کتاب هم مثل سایر کتابها از ناتوانی انسانها از انتخاب سرنوشت خویش صحبت میکند.
در ادامه صحبتها پیرمرد به جوان گفت که پادشاه شهری بهنام سالیم است! جوان از صحبتهای پیرمرد خسته شد و همین که بلند شد، پیرمرد به او گفت: «یک دهم گوسفندهایت را به من بده تا جای گنج را به تو نشان دهم. »
سانتیاگو فکر کرد که این پیرمرد، شوهر همان پیرزنی است که برای تعبیر خواب به سراغش رفته بود. به همین دلیل برافروخته شد اما درهمان لحظه دید که پیرمرد تمام ماجرای زندگی او را از زمانی که در صومعه درس میخوانده تا همین امروز که به دنبال تعبیر خوابش آمده بود، روی زمین نوشته است. ظاهرا حقهای در کار نبود زیرا پیرمرد از رازهایی به جوان گفت که تا به آن روز چوان درمورد آنها با هیچکس صحبت نکرده بود!
درنهایت پیرمرد عجیب کتاب کیمیاگر به سانتیاگو گفت: هنگامی که آرزوی چیزی را داری، سراسر کیهان همدست میشود تا بتوانی این آرزو را تحقق ببخشی و احساس خوشحالی کنی.
قرار شد که فردا همان ساعت، سانتیاگو به جای نقشه گنج، یک دهم از گوسفندانش را به او بدهد.
وقتی سانتیاگو از او پرسید که چرا نظرش برگشته و به جای یک دهم گنج، یک دهم از گوسفندان را میخواهد، در پاسخ شنید: شاید وقتی ببینی که واقعا در این مورد بهایی پرداخت کردهای بیشتر قدر آن را بدانی. پیرمرد این را گفت و در میان جمعیت ناپدید شد.
معامله و اصل مساعد در کتاب کیمیاگر
روز بعد، ظهرهنگام با پیرمرد ملاقات کرد. جوان کتاب کیمیاگر که تصمیم خود را برای سفر به مصر گرفته بود سهم پیرمرد از گوسفندان را جدا کرد و مابقی آنها را به دوستش فروخت. سپس به محل قرار رفت و شش گوسفند خود را به پیرمرد داد.
جوان به او گفت: تعجب میکنم دوستم بیدرنگ تمام گوسفندانم را خرید! پیرمرد در پاسخ گفت: همیشه همینطور است و آن را اصل مساعد مینامیم. برای مثال اگر برای اولین بار ورق بازی کنی، به یقین برنده میشوی. بخت تازه کارها. میدانی چرا چنین است؟ چون زندگی میخواهد تو افسانه شخصیات را بزیای.
جوان پرسید: گنج کجاست؟ در پاسخ، همان سخنانی را شنید که روز گذشته از پیرزن شنیده بود. با این تفاوت که پیرمرد، کمی از آن بانوی فرتوت دست و دلبازتر بود و دو سنگ سیاه و سفید به نام های اوریم و تُمیم به او داد که معنای سنگ سیاه “بله” و معنای سنگ سفید “خیر” بود و به جوان گفت هر زمان نتوانستی نشانهها را تشخیص دهی این دو سنگ به تو کمک خواهند کرد.
دزد جوان
در ادامه کتاب کیمیاگر به جایی میرسیم که سانتیاگو خودش را سوار بر قایقی دید که رو به سوی مصر داشت. وقتی پایش را روی زمین گذاشت با مردمی روبهرو شد که به زبان عربی حرف میزدند و این چیزی بود که ممکن بود باعث شود سانتیاگو خیلی دیر به گنجش دست یابد.
سانتیاگو میدید که در زمانهای مشخصی، کسی بر سر یک بلندی فریاد میکشد و بقیه خودشان را به نزدیک او میرسانند، کمی خم و راست میشوند و ناگهان صورت خود را به خاک میزنند. او راه میرفت و تعجب میکرد. یادش میآمد که در کشور خودش به این افراد کافر میگفتند. کفر و دین در هر ملتی، بسته به نگاهشان به جهان، معنایی متفاوت پیدا میکند. حالا جا عوض شده بود و او کافری در میان دینداران آنجا به شمار میرفت.
سانتیاگو برای رفع خستگی به یک قهوهخانه رفت. مردها در قهوهخانه به دور هم جمع شده بودند و به جای شراب، چای تلخ مینوشیدند. با ایما و اشاره یک استکان چای سفارش داد و مشغول تماشای مردم شد. داشت با خودش فکر میکرد که چطور میتواند خودش را به اهرام مصر برساند که ناگهان جوانکی با زبان اسپانیولی، احوال او را جویا شد.
سانتیاگو از این که یک عرب به زبان مادریاش صحبت میکند تعجب کرد. سانتیاگو به او اعتماد کرد زیرا فکر میکرد این نیز نشانهای از نشانههاست آن دو کمی با هم گفتگو کردند و قرار بر این شد که این جوان به عنوان راهنما او را تا اهرام برساند. پس با هم به بازار رفتند تا شتر بخرند.
در بازار برای چند لحظه سانتیاگو محو تماشای شمشیری شد و هنگامی که از دوستش خواست تا قیمت آن را از فروشنده بپرسد متوجه شد که او گریخته و تمام پولهای سانتیاگو را با خود برده است. خیلی زود، باز یک نفر بر بالای بلندی رفت، با صدای بلند چیزی را خواند و ناگهان همه مردم بازار، صورتهای خود را بر خاک زدند. تنها چند دقیقه پس از آن، همه اهل بازار، کار و کاسبی را جمع کردند و رفتند.
جوان کتاب کیمیاگر به یاد آورد که آن روز هنگام طلوع خورشید در کشور خودش چوپانی بود با شصت گوسفند و هنگام غروب بیگانهای بود بیپول در کشوری بیگانه که حتی زبان آنها را نیز نمیدانست. سانتیاگو در میدان شهر تنها بود و در تنهایی خود شروع به گریه کرد و با خود فکر میکرد خدا عادل نیست؛ زیرا با کسانی که به دنبال رویای خود میرفتند چنین پاداشی میداد.
سانتیاگو ناامیدانه خورجینش را باز کرد و در آن کتاب حجیم، خرقه و آن دو سنگی را دید که پیرمرد به او داد. از دیدن سنگها خوشحال شد. میتوانست آنها را بفروشد و یک بلیت برگشت بخرد. در همین لحظه به یاد حرف پیرمرد افتاد و خواست سنگها را امتحان بکند.
آنها را در خورجینش گذاشت، سپس پرسید: آیا دعای خیر پیرمرد همراهش است؟ یکی از سنگها را از خورجین بیرون آورد جواب “بلی” بود. دوباره پرسید: آیا گنجم را به دست خواهم آورد؟ ناگهان هر دو سنگ از سوراخ ته خورجین بیرون افتادند. جوان لبخندی زد و فهمید این یک نشانه است.
مقالات مرتبط در حوزه کتاب: برای افزایش دانش خود در زمینه کتاب و مطالعه پیشنهاد میکنیم مقالات کتاب باشگاه پنج صبحی ها، کتاب کوری و کتاب انگیزه را در رسانۀ دانشگاه کسبوکار حتما مطالعه کنید.
مرد بلور فروش
کسی تکانش داد و بیدار شد. وسط بازار خوابیده بود و زندگی دوباره داشت در آن میدان آغاز میشد. به دنبال گوسفندانش گشت ولی به یاد آورد در سرزمین دیگری است و شب قبل به خود قول داده بود که یک ماجراجو باشد مثل قهرمانان کتابهایی که میخواند.
چوپان کتاب کیمیاگر بی آنکه که بداند کجا میرود، در کوچههای ناآشنای مصر قدم میزد. گرسنه بود و به جز یک شیرینی پیشکشی از سوی یک شیرینی فروش بازاری، چیزی نخورده بود.
از سوی دیگر بلور فروش مغازه قدیمی خود را که بالای یک تپه بود باز میکرد، مغازه او روزگاری رونق بسیار داشت؛ اما اکنون کسی برای چند مغازه قدیمی از تپه بالا نمیآید. نزدیک ظهر بلور فروش دید جوانی وارد مغازه شد. تابلویی بالای در آویخته شده بود که روی آن نوشته شده بود: اینجا به چندین زبان صحبت میشود. جوان گفت میتوانم در ازای یک بشقاب غذا این جامهای بلوری را تمیز کنم. بلور فروش قبول کرد.
سانتیاگو به مرد بلور فروش گفت: قصد دارد چند روزی در آن مغازه کار کند و سپس به سمت اهرام برود. مرد بلور فروش گفت: اگر یک سال هم اینجا کار کنی باز هم پول کافی برای رفتن به اهرام را نخواهی داشت از طنجه تا اهرام هزاران کیلومتر صحرا فاصله است. یک لحظه به سکوت ژرفی فرو رفتند طوری که در نظر سانتیاگو سراسر جهان خاموش شد و همه چیز برایش پایان یافت.
جوان کتاب کیمیاگر به مرد بلور فروش گفت: آقا برای شما کار خواهم کرد، برای خرید چند گوسفند نیاز به پول دارم. او رویای اهرام و یافتن گنج را کنار گذاشت و تنها دلخوشیاش این بود که بتواند دوباره چوپان شود و با گوسفندانش به صحرا بروند.
ماهها یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند. حالا سانتیاگو میتوانست به زبان عربی با مردم صحبت کند با ساختن یک ویترین برای مغازه و فروش چای در استکان بلوری، توسط سانتیاگو در مغازه بار دیگر مغازه بلور فروشی رونق گرفته بود و حالا دیگر مردم برای خوردن یک استکان چای در استکانهای بلوری هم که شده از تپه بالا میآمدند.
مرد بلور فروش علاوه بر تجارت بلور حالا دیگر به تجارت چای نیز وارد شده بود و سانتیاگو را در تجارت خود شریک کرد. حالا سانتیاگوی کتاب کیمیاگر آنقدر پول درآورده بود که میتوانست 120 گوسفند بخرد و با آفریقا هم وارد تجارت شود.
سانتیاگو تصمیم گرفت که به اسپانیا برگردد. خورجینش را برداشت چشمش به ردای چوپانی افتاد. همان لباسی که روز اول رسیدن به مصر بر تن داشت. چیز مهم دیگری هم یادش آمد؛ سنگها! او پادشاه ملک صدیق ، رویای سفر به اهرام و یافتن گنج را به یاد آورد. چیزی در اعماق قلبش او را به سمت رویایش سوق میداد.
سانتیاگو با خودش فکر کرد که همیشه میتواند به اسپانیا برگردد، چوپان شود و حتی همیشه میتواند بلور فروشی کند. اما همیشه نمیتواند به اهرام برود. تصمیمش را گرفت. حالا مقصد او دیگر دشتهای آندلس نبود. او به سمت اهرام قدم برمیداشت!
به دنبال افسانه شخصی
سانتیاگو به سراغ یکی از کاروانها رفت که از قرار معلوم میخواست به سمت اهرام مصر حرکت کند. در طول راه با یک مرد پژوهشگر انگلیسی آشنا شد. این مرد میخواست کیمیاگر عربی را پیدا کند که به راز زندگی طولانی و دانش تبدیل فلز به طلا دست یافته بود.
قبل از شروع سفر در انباری نشسته بودند که مرد انگلیسی با حال خوب از نشانهها، اوریم و تمیم با سانتیاگو سخن گفت! و به سانتیاگو گفت که به دنبال کیمیاگر و به نوعی گنجی است.
کاروان سالار به آنها گفت در صحرا نافرمانی به معنای مرگ است. کاوران با جمعیتی حدود دویست نفر به راه افتاد. خطر، زندگی آنها را تهدید میکرد. اما با این وجود، نیرویی که قلبشان را به تپش وا میداشت قویتر از تمام ترسهایی بود که میشناختند.
وقتی در میانههای راه بودند، خبر آمد که قبیلههای صحرا نشین در حال جنگ با یکدیگر هستند. هر کاروانی که سر راهشان قرار میگرفت ناچار درگیر جنگ میشد اگر به واحه میرسیدند بخت یارشان بود. واحهها از مناطق بی طرف بودند چون بخش زیادی از جمعیت آنها را زنان و کودکان تشکیل میدهند.
کاروان سالار، تمام تلاش خود را میکرد تا اهالی کاروان و بارهایشان را به سلامت به نزدیکترین منطقه بیطرف برساند. در آن صورت، فرصتی برای زنده ماندن پیدا میکردند. چون این رسمی در میان قبیلهها بود که به منطقههای بیطرف دستدرازی نکنند.
بعد از چندین روز و شب، قدم برداشتن در ترس، بالاخره نزدیکترین منطقه بیطرف جلوی دیدگان اهالی کاروان پدیدار شد. قرار بر این شد که تا روشن شدن جنگ در همین روستا بمانند. گذشته از این، قاعده جنگ اینگونه بود که واحهها به سپاهیان و جنگجویان پناه نمیدادند به همین دلیل باید هنگام ورود به واحه تمام سلاحهای خود را تحویل میدادند.
جوان کتاب کیمیاگر هر چه به افسانه شخصیش نزدیکتر میشد کارها دشوارتر میشدند و قاعده “بخت تازه کارها” دیگر عمل نمیکرد.
عشق در واحه
بنا بر رسم واحه هر کدام از کاروانیان به یک چادر مجزا رفتند. بعد از کمی استراحت، مرد انگلیسی به دنبال سانتیاگو آمد تا با هم به دنبال کیمیاگر بگردند. یافتن کیمیاگر، علت اصلی سفر مرد انگلیسی یا بهتر است بگوئیم افسانه شخصی او بود.
او میخواست روش تبدیل فلزات به طلا را بیاموزد. سانتیاگو و مرد انگلیسی به یک چاه نزدیک شدند که زنان آن واحه برای بردن آب دور آن جمع میشدند. سانتیاگو سعی کرد با یکی از آن خانمها صحبت کند. آن خانم گفت: نباید با خانمهایی که سیاه پوشیدهاند صحبت کنید. آنها متاهل هستند و باید به رسم و رسومات واحه احترام بگذارید.
آن دو نزدیک چاه منتظر نشستند تا زمانی که بالاخره یک خانم با لباسهای رنگی برای بردن آب آمد. سانتیاگو خودش را به او رساند تا نشانی از کیمیاگر از او بگیرد؛ اما ناگهان زمان باز ایستاد و روح جهان با تمام قدرتش پیش رویش پدیدار شد. سانتیاگو در آن لحظه مهمترین و خردمندانهترین زبانی را جهان با آن سخن میگفت درک کرد، زبان عشق.
تنها چیزی که جوان کتاب کیمیاگر در آن لحظه میفهمید این بود که در برابر زن زندگیاش ایستاده است. جوان کتاب کیمیاگر اکنون فهمید که روزی، باد شرق عطر فاطمه را به سویش آورده بود و عاشق این زن شده بود، بیآنکه حتی از وجودش آگاه باشد.
جوان از فاطمه نشانی کیمیاگر را پرسید و اون جواب داد: مردی در سمت جنوب است که اسرار جهان را میداند و با جنهای صحرا سخن میگوید.
مرد انگلیسی به سمت جنوب رفت و جوان برای مدتی لب چاه نشست.
روز بعد مرد انگلیسی گفت: تمام عصر و شبی را منتظر کیمیاگر ماندم. با طلوع نخستین ستارگان آمد و من به او گفتم به دنبال چه چیز هستم. از من پرسید آیا تا به حال سرب را به طلا تبدیل کردهام ؟ و من گفتم آمدهام تا همین را بیاموزم. کیمیاگر در جواب به من گفت: برو و امتحان کن!
مقالات مرتبط در حوزه کتاب: برای افزایش دانش خود در زمینه کتاب و مطالعه پیشنهاد میکنیم مقالات کتاب هنر جنگ و کتاب بنویس تا اتفاق بیفتد را در رسانۀ دانشگاه کسبوکار حتما مطالعه کنید.
شاهین و خبر جنگ
جوان کتاب کیمیاگر روی شنها نشسته بود و به زندگی در واحه فکر میکرد که چشمش به دو شاهین افتاد. آنها درست بالای سرش پرواز میکردند. سانتیاگو به نگارههایی که آن دو شاهین در حین پرواز رسم میکردند مینگریست، خطِسیر بینظمی بود و برای جوان معنایی داشت. ناگهان یکی از شاهینها به دیگری حمله کرد و جوان در آن لحظه دچار مکاشفه شد. در نظرش لشکری از عربها را دید که به سمت واحه یورش میبرند.
سانتیاگو چیزی را که دید برای کاروان سالار تعریف کرد و او گفت باید چیزی را که دیده به رئیس قبیله بگوید؛ زیرا مردان صحرا همیشه به نشانهها توجه میکنند.
سانتیاگو موضوع را به رئیس قبیله گفت. بعد از گفتگویی طولانی که میان عربها انجام گرفت، قرار بر این شد که به سنتها احترام بگذارند و رویایی که جوان از آن سخن میگفت را نادیده نگیرند و آماده نبرد شوند. اما دو شرط اصلی برای این امر در نظر گرفتند.
شرط اول اینکه اگر تا غروب فردا کسی به واحه حمله کرد، به ازای هر ده نفر که از دشمن کشته میشوند به سانتیاگو طلا بدهند و اما شرط دوم، اگر کسی تا غروب فردا به واحه حمله نکرد، در آن صورت، سانتیاگو به دلیل شکسته شدن سنت عدم حمل سلاح در واحه کشته میشد.
سانتیاگو از خیمه بیرون آمد و ماه همه جا را روشن کرده بود. سانتیاگوی کتاب کیمیاگر در روح جهان شیرجه رفته بود و و زندگیاش را گرو باور آن گذاشته بود. در همین فکر بود که ناگهان صدای غرشی شنید و بادی وزید و غبار همه جا را پوشاند. سانتیاگو به سختی اسب سفیدی را دید که سواری سیاه پوش همراه با شاهینی بر شانه راستش دید.
سوار شمیرش را از غلاف بیرون کشید و گفت: چه کسی جرأت کرده پرواز شاهین را تعبیر کند؟ سانتیاگو پاسخ داد: من جرأت کردم. سوار شمشیر را روی پیشانی سانتیاگو قرار داد و گفت: درمورد پیشگوئیها احتیاط کن، هنگامی که چیزی رقم خورده باشد دیگر نمیتوان از آن پرهیز کرد. سانتیاگو در جواب گفت: من فقط یک لشگر دیدم، نتیجه نبرد را ندیدم.
سوار گفت اگر فردا بعد از غروب آفتاب هنوز سرت بر بدنت بود مرا بجو. سانتیاگو پرسید: شما کجا زندگی میکنید؟ سوار همانطور که به تاخت میرفت به سمت جنوب اشاره کرد. سانتیاگو با کیمیاگر ملاقات کرده بود!
فردای آن روز لشکری بهمنظور تأمین آب و غذا به واحه حمله کردند که تنها یک نفر از آنها زنده ماند!
دوراهی انتخاب در کتاب کیمیاگر
هنگامی که خورشید غروب کرد جوان کتاب کیمیاگر به سمت جنوب به راه افتاد و نزدیک خیمه منتظر ماند درست وقتی ماه به وسط آسمان رسید کیمیاگر به همراه دو شاهین مرده بر دوشش به جوان نزدیک شد و آن دو به داخل خیمه رفتند.
کیمیاگر به جوان گفت: باد برایم گفته بود که خواهی آمد و به کمک من نیاز خواهیداشت. جوان فهمید کیمیاگر نیز مثل پیرمرد پادشاه سر راهش قرار گرفته تا او را به سمت افسانه شخصیاش راهنمایی کند. در آخر کیمیاگر به سانتیاگو گفت: فردا شترت را بفروش و یک اسب بخر و راهی شو!
فردای آن روز هنگامی که خورشید غروب کرد جوان سوار بر اسب در کنار خیمه کیمیاگر منتظر او ماند. هر دو در تاریکی شب به راه افتادند. کیمیاگر از جوان پرسید: زندگی را در صحرا نشانم بده! جوان افسار اسبش را رها کرد تا اسب به دنبال پاسخ سوال کیمیاگر برود.
اسب پس از مدتی در قسمتی از صحرا ایستاد و جوان گفت : اینجا زندگی هست. زبان صحرا را نمیدانم؛ اما اسبم زبان زندگی را میشناسد. کیمیاگر جلو رفت و مار کبری را از درون لانه با دست بیرون کشید و به جوان گفت: تو زندگی در صحرا را یافتی. جوان پرسید: چرا پیدا کردن زندگی در صحرا مهم است؟ کیمیاگر پاسخ داد: چون اهرام در دل صحرا هستند.
جوان ناراحت بود زیرا رفتن به دنبال نشانهها به معنی ترک کردن فاطمه است. کیمیاگر گفت: نگران نباش فاطمه دختر صحرا است و میداند مردها باید بروند تا بتوانند بازگردند. اگر در واحه بمانی و به دنبال نشانهها نروی سالها بعد دوباره با نشانهها روبه رو میشوی و در آن روز فاطمه زنی است ناراحت، زیرا مانع رسیدن تو به افسانه شخصیت شده است.
صبح روز بعد جوان با فاطمه خداحافظی کرد و همراه کیمیاگر راهی سفر شد. بعد از هفت شبانه روز سفر در دل صحرا، در شب هفتم کیمیاگر به جوان گفت: به پایان سفر نزدیکی!
دو روز دیگر در سکوت به راه خود ادامه دادند و به منطقه نبرد خشونت باری نزدیک میشدند. در این زمان جوان سعی داشت به ندای قلبش گوش فرادهد چون کیمیاگر گفته بود: هر کجا که قلبت باشد، گنج نیز آن جا است.
چند روز بعد نخستین نشانه قطعی خطر آشکار شد. سه جنگجو نزدیک شدند و گفتند: باید وسایل شما را بگردیم که مبادا اسلحه داشته باشید. در حین بررسی یک بطری بلورین کوچک به همراه تخم شیشهای زرد رنگی را یافتند. کیمیاگر به آنها گفت: اینها حجر کریمه و اکسیر جوانی هستند. جنگجوها به آن دو خندیدند و رفتند.
کیمیاگر رو به جوان کتاب کیمیاگر کرد گفت: یکی از قوانین ساده جهان این است، انسانها به گنج اعتقاد ندارند.
هم صحبت باد
شب شد و همانطور که در تاریکی شب میان تپههای غول آسا بودند، جوان کتاب کیمیاگر در قلبش احساس خطر کرد! چند لحظه بعد صدها سوار آن دو را محاصره کردند جوان به چشم سواران نگاه کرد، آن چشمها از مرگ سخن میگفتند.
سوارها آن دو را به خیمهای برندند و به آنها اتهام جاسوسی زدند؛ اما کیمیاگر گفت دوست من جوانی است که طبیعت و جهان را میشناسد و اگر بخواهد میتواند به راحتی اردوگاه شما را با نیروی باد ویران کند. اما به سه روز زمان نیاز دارد و اگر او نتوانست، ما هر دو جانمان را به قبیله شما تقدیم خواهیم کرد.
روز اول با سردرگمی جوان کتاب کیمیاگر در یافتن راهی برای تبدیل شدن به باد گذشت. روز دوم جوان بر فراز صخرهای رفت و تمام روز به صحرا نگریست و صحرا هراسش را شنید و روز سوم فرمانده به همراه سربازانش به همان صخره رفتند. جوان کتاب کیمیاگر با صحرا، باد و خورشید شروع به صحبت کردن کرد.
و در نهایت فهمید روح جهان بخشی از روح خداوند است و دید که روح خداوند روح خود اوست و فهمید که میتواند معجزه کند. و باد چنان وزید که تا سالها بعد تمام آن مردان از آن روز سخن گفتند.
مقالات مرتبط در حوزه کتاب: برای افزایش دانش خود در زمینه کتاب و مطالعه پیشنهاد میکنیم مقالات کتاب ایکیگای، کتاب صوتی، ملت عشق و کتابخوانی را در رسانۀ دانشگاه کسبوکار حتما مطالعه کنید.
اهرام و یافتن گنج
کیمیاگر و سانتیاگو همان جوان معروف کتاب کیمیاگر یک روز تمام را در صحرا پیمودند تا به یک صومعه رسیدند. در آنجا با استقبال یک راهب روبهرو شدند. کیمیاگر با استفاده از حجر کریمه، مقداری طلا درست کرد و آن را بین راهب، سانتیاگو و خودش تقسیم کرد. فردای آن روز، کیمیاگر و جوان کتاب کیمیاگر از هم خداحافظی کردند. چون تا رسیدن به اهرام، فقط سه ساعت راه بود.
سانتیاگو صدای قلبش را دنبال کرد. قلب جوان کتاب کیمیاگر گفت: به مکانی توجه کن که در آن خواهی گریست. جوان از تپهای بالا رفت، از عظمت و زیبایی اهرام به گریه افتاد. به زمین نگاه کرد و یک سوسک طلایی را دید که در مصر یک نماد ایزدی است.
جوان شروع به کندن زمین کرد که ناگهان دو راهزن بالای سر او ظاهر شدندن و بعد از گشتن جیبهای او قطعه طلایی که کیمیاگر به او داد را یافتند و جوان را مجبور به کندن زمین کردند اما چیزی آنجا نبود.
راهزنان جوان کتاب کیمیاگر را بسیار کتک زدند و در آخرین لحظه جوان گفت من به دنبال رویای خود آمدهام. یکی از راهزنان گفت: من نیز دو سال پیش در همین جا خواب دیدم که باید به اسپانیا بروم و در کلیسای مخروبهای که چوپانان و گوسفندانشان از آن عبور میکنند زیر ریشه درخت انجیر را بکنم تا گنجی بیابم. اما من آنقدر احمق نیستم که این کار را بکنم.
جوان لبخند زد. اکنون گنجش را یافته بود.
سمبلها در کتاب کیمیاگر
سانتیاگو
شخصیت اصلی کتاب کیمیاگر، خود نماد شخصی عارف و در جستجوی حقیقت است که از مادیات و تعلقات دنیوی در راه رسیدن به هدفی والاتر میگذرد و سختیهای سفر را به جان میخرد. از دیدگاه فلسفی نیز این شخص نماد ارادهای قوی و تسلیم ناپذیر در برابر سرنوشت است که در پی خواسته خود گام برمیدارد تا به هدفی برتر دست یابد.
گوسفندان در کتاب کیمیاگر
میتوان گفت گوسفندان مشخصه دو چیز در کتاب کیمیاگر هستند، یکی نماد مادیات و تعلقات دنیوی که برای رسیدن به هدف برتر ناچار خواهیم بود از آنها بگذریم و دیگری نماد انسانهای سطحی و سرسپرده که تسلیم سرنوشت میگردند و به دنبال افسانه شخصی خود و رسیدن به مرتبهای والاتر نیستند و به آب و نانی قناعت میکنند.
سفر در کتاب کیمیاگر
بهطور خلاصه میتوان گفت مسیری برای رسیدن به هدف است. هر مقصدی مسیری دارد که برای رسیدن به آن باید طی شود. از نظر عرفا سیر و سلوکی که یک عارف باید داشته باشد تا به کمال برسد و همچنین مواجهه با موانع و مشکلات در طول این سفر به دفعات دیده میشود.
دختر بازرگان
در کتاب کیمیاگر دختر بازرگان نماد عشق بیثمر است و به دلیل اینکه هیچ تناسب و ارتباطی با عشق آسمانیای که سانتیاگو به دنبال آن است ندارد در واقع عامل بازدارندهای برای او محسوب میشود، درست برعکس شخصیت فاطمه.
ملک صدیق
یک مرشد داناست که سانتیاگو را با راه و رسم سفر آشنا کرده و به او یاد میدهد که چطور در طول سفر به نشانهها توجه کند تا به هدف نهایی خود برسد.
کیمیاگر
نماد یک راهب مذهبی است. با وجودی که شاید هدف افراد مذهبی و عرفا یکسان باشد و هر دو سعی در رسیدن به کمال و وصال با خدا با مراقبه و روشهای گوناگون را دارند اما طریقت و مسیرشان با یکدیگر کاملا متفاوت است. در این خصوص میتوان به رمان ملت عشق اشاره کرد.
بلور فروش
شخصیست که یک هدف ظاهری دارد که در صورت محقق شدنش دیگر تمامی آرزوها و امیدهایش پایان میپذیرد و بهانهای برای گذران زندگی عادی و روزمرهاش نخواهد داشت.
مرد انگلیسی در کتاب کیمیاگر
افسانهای شخصی دارد اما راه اصلی را گم کرده و میخواهد با تقلیدی متعصبانه و بدون توجه به نشانهها و درک آنها، تنها از روی کتابها به افسانه شخصیاش که همان کیمیاگریست، برسد.
فاطمه
نماد عشق والای زمینی است، عشقی که شاید به ظاهر بیاهمیت باشد؛ اما دلیل و محرک سانتیاگو برای رسیدن به افسانه شخصیاش میگردد. به عقیده عرفای بزرگی چون مولانا، عشق زمینی تجلی عشق خداوند بر روی زمین است و اگر سالک این مرحله را پشت سر نگذارد هرگز نمیتواند به کمال برسد و این عشق نردبانیست برای رسیدن به عشق حقیقی و پروردگار.
مقالات مرتبط در حوزه کتاب: برای افزایش دانش خود در زمینه کتاب و مطالعه پیشنهاد میکنیم مقالات هفت عادت مردمان موثر و بیندیشید و ثروتمند شوید را در رسانۀ دانشگاه کسبوکار حتما مطالعه کنید.
سخن پایانی
زمانی که واقعا خواستار چیزی هستی، باید بدانی که این خواسته در ضمیر جهان متولد شده است و تو، مامور انجام دادنش بر روی زمین هستی. به دنبال آرزوها و نشانهها بروید.
از اینکه تا انتهای این مقاله همراه دانشگاه کسب و کار بودید خوشحال هستیم و امیدواریم که توانسته باشیم شما را در راه قدم برداشتن در راه افسانه شخصیتان یاری کنیم. اگر شما نیز تجربهای مشابه با جوان کتاب کیمیاگر داشتهاید خوشحال میشویم با ما به اشتراک بگذارید.