همه ما گاهی اوقات احساس خستگی، ناامیدی و بیحوصلگی میکنیم. در این مواقع، یک داستان انگیزشی و الهامبخش میتواند مثل جرقهای کوچک، آتش امید را در دل ما روشن کند. اما چرا داستانهای انگیزشی اینقدر روی ما تأثیر میگذارند؟ از دیرباز تاکنون، داستانها ابزاری قدرتمند برای انتقال مفاهیم، ارزشها و تجربیات انسانی بودهاند. آنها به ما اجازه میدهند خودمان را جای شخصیتهای داستان بگذاریم، احساساتشان را درک کنیم و از تجربیاتشان درس بگیریم.
ما قصد داریم در این مقاله از دانشگاه کسب و کار به اهمیت داستانهای الهامبخش بپردازیم؛ سپس چند نمونه داستان انگیزشی و الهامبخش را نقل کنیم تا راهنمای شما در مسیر زندگی باشند. پس تا پایان مفاله همراه ما باشید تا از خواندن این داستانها لذت ببرید.
داستان انگیزشی و ویژگیهای آن
داستانهای الهامبخش و انگیزشی، نقش زیادی در ایجاد امیدواری و انگیزه در افراد دارند؛ چنانچه ممکن است گاهی اوقات، انسان با خواندن داستانی کوتاه دگرگون شود و در مسیر کاملا متفاوتی قرار بگیرد. معمولا، مهمترین ویژگیهایی که این داستانها دارند عبارت است از:
الهامبخش بودن: این داستانها درباره افرادی هستند که بر مشکلات غلبه کردهاند و به موفقیت رسیدهاند. خواندن این داستانها به ما نشان میدهد که حتی در سختترین شرایط هم میشود به موفقیت رسید.
تغییر دیدگاه: این داستانها میتوانند نگاه ما به زندگی را تغییر دهند. مثلا با خواندن داستانهایی از افراد موفق، متوجه میشویم که موفقیت نتیجه تلاش، پشتکار و باور به خود است.
افزایش انگیزه: داستانهای انگیزشی، انگیزه ما را برای رسیدن به اهدافمان بیشتر میکنند. با خواندن این داستانها، متوجه میشویم که ما هم میتوانیم کارهای بزرگی انجام دهیم.
کشف تواناییهای پنهان: این داستانها به ما نشان میدهند که هرکدام از ما تواناییهای بینظیری داریم که میتوانیم آنها را کشف و شکوفا کنیم.
کاهش استرس: خواندن داستانهای انگیزشی، ذهن ما را از نگرانیها و استرسهای روزمره دور میکند و به ما آرامش میدهد.
چرا باید داستان انگیزشی بخوانیم؟
خواندن داستانهای انگیزشی فراتر از یک سرگرمی ساده است. این کار به ما کمک میکند:
- خودمان را بهتر بشناسیم: با خواندن داستانهای دیگران، میتوانیم خودمان را بهتر بشناسیم و نقاط قوت و ضعف خود را درک کنیم.
- رشد کنیم: داستانهای انگیزشی میتوانند الهامبخش رشد شخصی ما باشند و به ما کمک کنند تا به نسخه بهتری از خودمان تبدیل شویم.
- ارتباط بهتری با دیگران برقرار کنیم: با درک بهتر تجربیات دیگران، میتوانیم ارتباط مؤثرتری با آنها برقرار کنیم.
- خلاقتر باشیم: داستانها، ذهن ما را به چالش میکشند و به ما کمک میکنند تا خلاقانه تفکر کنیم.
نمونههایی از چند داستان انگیزشی و الهامبخش
اگر دوست دارید بیشتر با داستانهای الهامبخش آشنا شوید، لازم است ابتدا نمونههایی از این نوع داستان را مطالعه کنید. این داستانها از نمونههای مشهور داستان کوتاه و انگیزشی است که هرکدام نکته و هدف خاص خودش را دارد:
1. داستان چگونه یک میمون شکار کنیم
مردی از فرزندش پرسید “آیا میدانی شکارچیان چگونه میمونها را به دام میانداختند؟”. هنگامی که دید فرزندش نمیداند چه جوابی بدهد، گفت: به جای تعقیب آنها روی یک درخت یا شلیک تیر از پایین، آنها یک شیشه سنگین با دهانه باریک را روی زمین قرار میدادند که داخل آن غذای مورد علاقه میمونها بود. سپس آنها عقب رفته و پنهان میشدند و منتظر میماندند تا حیوان بیخبر نزدیک شود.
پس از مدتی، میمون داخل میرفت، دستش را دور غذا میفشرد و سعی میکرد آن را بیرون بکشد. با این حال، دهانه باریک شیشه مانع از بیرون آمدن دست میمون بیچاره میشد! او با تقلا دست خود را بیرون میکشید اما فایدهای نداشت؛ چرا که هیچ راهی برای خارج کردن دست او از شیشه بدون رها کردن غذا نبود. با این حال، میمون به جای رها کردن، استقامت میکرد و غذا را در دست خود نگه میداشت. سپس شکارچیان نزدیک میشدند و میمون را شکار میکردند.
مرد در ادامه گفت: “در زندگی مثل آن میمون نباشید. شما برای جنگیدن در روز دیگر و رشد به عنوان یک فرد، لازم است بدانید چه زمانی باید تسلیم شوید، چه زمانی باید ادامه دهید و چه زمانی باید آنچه شما را عقب نگه داشته است را رها کنید.”
پند داستان:
بر اساس پیام این داستان انگیزشی، گاهی اوقات باید آنچه را که اکنون دارید رها کنید و بگذارید از دست برود تا در آینده چیز بهتری دریافت کنید. اجازه ندهید لجبازی و سماجت عامل سقوط شما در زندگی باشد.
2. داستانی درباره ارزش پول
در ابتدای سال تحصیلی جدید، یک معلم در مقابل دانشآموزان خود ایستاد و یک اسکناس 100 دلاری در دست گرفت و گفت: “اگر این پول را میخواهید، دستهای خود را بالا ببرید.” همه دانشآموزان دست خود را بالا گرفتند و معلم گفت: “من این پول را به یکی از شما میدهم، اما ابتدا بگذارید این کار را انجام دهم…”
او اسکناس را بالا گرفت و آن را مچاله کرد و سپس پرسید: “چه کسی هنوز آن را میخواهد؟” دستها همچنان بالا ماند. سپس معلم پول را روی زمین انداخت، آن را لگد کرد و به زمین مالید، سپس آن را برداشت. دوباره پرسید: “حالا چطور؟” باز هم کسی دست خود را پایین نیاورد.
پس از این اتفاق معلم گفت: “امیدوارم متوجه منظور من شده باشید. خودتان دیدید که مهم نبود که چه کاری با این پول انجام دادم. شما هنوز آن را میخواستید؛ زیرا ارزش آن همچنان ثابت ماند. حتی با وجود مچاله شدن و کثیفی آن، هنوز ارزش 100 دلار را دارد. درباره ما نیز این موضوع همینطور است. در زندگی شما موارد مشابهی وجود خواهد داشت که شما سقوط میکنید یا کثیف و گلآلود میشوید. با این حال، صرف نظر از آنچه اتفاق میافتد، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهید.”
پند داستان:
پیام این داستان انگیزشی این است که مشکلات زندگی اجتنابناپذیر است. همه ما از سختیها عبور خواهیم کرد، اغلب بدون اینکه نقشی در ایجاد آن داشته باشیم. پس اجازه ندهید این چالشها احساسات شما را نسبت به ارزشهایتان تغییر دهند. شما همیشه کافی خواهید بود؛ زیرا هر شخص چیزی منحصربهفرد و خاص برای ارائه به جهان در وجود خود دارد.
3. دو گرگ؛ داستان انگیزشی الهامبخش درباره زندگی
روزی پیرمردی نشست تا به نوه خود درباره زندگی آموزش دهد. او گفت: “درون من یک دعوا در جریان است، یک دعوا بین دو گرگ. یک گرگ شیطان است؛ پر از کینه، خشم، طمع، خودخواهی و غرور کاذب. دیگری خوب است؛ سرشار از صلح، عشق، شادی، مهربانی و فروتنی. این دعوا در درون شما و همه افراد روی زمین در جریان است.” نوه ساکت شد و چند دقیقه بعد پرسید: “پدربزرگ، کدام گرگ برنده خواهد شد؟” پیرمرد لبخند زد و پاسخ داد: “آن گرگی که به او غذا میدهید.”
پند داستان:
خوب و بد در درون هر یک از ما وجود دارد. این مسئولیت ماست که این واقعیت را بپذیریم و هر کاری که میتوانیم انجام دهیم تا خوبی را درون خود پرورش دهیم.
4. داستان انگیزشی ستارههای دریایی سپاسگزار درباره نگرش
یک روز صبح، مرد مسنی در حال قدم زدن در ساحل بود. او در حین خیالپردازی خود، متوجه پسری شد که چیزی را از روی شن برمیداشت و آن را به دریا پرتاب میکرد. هنگامی که نزدیک او رفت، مرد متوجه شد که کودک ستارههای دریایی را که به ساحل افتاده بودند، به داخل امواج شکسته پرتاب میکند.
مرد از پسر پرسید که چه کاری انجام میدهد. او پاسخ داد: “اگر ستارههای دریایی هنگام طلوع خورشید هنوز روی ساحل باشند، خواهند مرد.” مرد با تعجب گفت: “اما این بیمعنی است! کیلومترها ساحل و هزاران ستاره دریایی وجود دارد. مهم نیست که چندتای آنها را به آب برگردانید. شما نمیتوانید تفاوتی ایجاد کنید.” پسر بدون اینکه تحت تأثیر قرار گیرد، خم شد، ستاره دریایی دیگری برداشت و آن را به دریا پرتاب کرد و گفت: “برای این یکی مهم است.”
پند داستان:
صرف نظر از شانس موفقیت یا مقیاس چالش، اقدامات شما میتواند تفاوت ایجاد کند. بهتر است یک شمع روشن کنید تا اینکه تاریکی را نفرین کنید. با توجه به این داستان انگیزشی، به این نکته توجه کنید که هر چیز کوچکی مهم است و انجام کاری برای ایجاد تغییر مثبت بهتر از کاری نکردن است.
5. داستان فیل و طناب
روزی مردی از کنار اردوگاهی از فیلها عبور کرد. او با کمی دقت بیشتر، متعجب شد که این حیوانات قدرتمند در قفس یا با زنجیر نگهداری نمیشوند. تنها چیزی که مانع فرار آنها میشد، طناب نازکی بود که از یکی از پاهای آنها به یک تیرک ساده در زمین بسته شده بود.
با تعجب از اینکه چرا آنها طناب را نمیشکستند، از مربی پرسید که چرا آنها تلاش نمیکنند فرار کنند. مربی پاسخ داد: “وقتی فیلها بچه هستند، از آن سیستم استفاده میکنیم. اما، در آن سن، طناب به اندازه کافی قوی است تا آنها را از فرار باز دارد. آنها با این باور بزرگ میشوند که هرگز نمیتوانند طناب را بشکنند، بنابراین حتی در بزرگسالی، سر جای خود میمانند.” این فیلهای قدرتمند، باشکوه و باهوش باور نداشتند که میتوانند خود را آزاد کنند. بنابراین، آنها هرگز تلاشی برای رهایی نکردند.
پند داستان:
اعتقادات شخصی ما قدرتمند هستند و اغلب نتایج ما را تعیین میکنند. آنها میتوانند یا برای ما کار کنند یا علیه ما. اعتقادات محدود خود را شناسایی کنید تا بتوانید در برابر آنها فشار وارد کنید.
6. داستان انگیزشی ماهیگیر و تاجر
روزی روزگاری، تاجری روی ساحل یک روستای کوچک ایتالیایی نشسته بود. در حالی که از فراغت از فشار برنامه روزانه خود لذت میبرد، ماهیگیری را دید که با قایق کوچکی به بندر بازمیگشت. در قایق چند ماهی بزرگ بود. تاجر تحت تأثیر قرار گرفت و از ماهیگیر پرسید: “چقدر طول میکشد تا این همه ماهی را صید کنید؟” او پاسخ داد: “خیلی طول نمیکشد.”
تاجر گیج شد، “چرا بیشتر ماهیگیری نمیکنی تا بیشتر صید کنی؟” ماهیگیر گفت: “بیشتر؟ این برای تغذیه کل خانواده من و حتی بخشیدن به برخی از همسایگانم کافی است.” تاجر پرسید: “پس بقیه روز چه کار میکنی؟” ماهیگیر پاسخ داد: “خوب، معمولاً ماهیهای خود را تا اواخر صبح صید کردهام. در این مرحله به خانه میروم و با همسر و فرزندانم زمان میگذرانم. بعد از ظهر، چرت میزنم و کتاب میخوانم. عصرها به روستا میروم تا با دوستانم نوشیدنی بخورم، گیتار بزنم، بخوانم و برقصم تا نیمهشب!”
تاجر پیشنهادی ارائه کرد: “من دکترای مدیریت بازرگانی دارم! میتوانم به شما کمک کنم بسیار موفقتر شوید. از این به بعد، باید بیشتر در دریا وقت بگذرانید و تا حد ممکن ماهی صید کنید. وقتی به اندازه کافی پول پسانداز کردید، قایق بزرگتری بخرید تا ماهیهای بیشتری صید کنید. پس از آن، به زودی میتوانید قایقهای بیشتری بخرید، شرکت خود را راهاندازی کنید، یک کارخانه تولید برای کنسرو ماهی و کنترل توزیع بسازید و به شهر نقل مکان کنید تا شعب دیگر خود را کنترل کنید.”
ماهیگیر در پاسخ گفت: “و بعد از آن؟” تاجر خندید: “بعد از آن، میتوانید مانند یک پادشاه زندگی کنید، شرکت خود را عمومی کنید، سهام خود را شناور کنید و ثروتمند شوید!”. “و بعد از آن؟” ماهیگیر یک بار دیگر پرسید. “بعد از آن، میتوانید بازنشسته شوید، به خانهای کنار دریا نقل مکان کنید، صبح زود برای ماهیگیری بیدار شوید، سپس به خانه برگردید تا با بچههای خود بازی کنید، با خانواده وقت بگذرانید، بعد از ظهر چرت بزنید و به دوستان خود در روستا بپیوندید تا بنوشید، گیتار بزنید و برقصید تا نیمه شب!” ماهیگیر با تعجب پاسخ داد: “اما آیا این همان کاری نیست که من در حال حاضر انجام میدهم؟“
پند داستان:
از آنچه دارید راضی باشید. آیا واقعاً نیاز دارید که بیشتر به خودتان فشار بیاورید؟ استرس اغلب یک انتخاب است و در سادگی شادی و آرامش وجود دارد.
7. داستان کوتاه نانوا درباره انگیزه و عدالت
مدتها پیش، یک نانوا و یک کشاورز در یک روستای کوچک زندگی میکردند. این دو مرد یک توافق دوستانه داشتند که کشاورز هر روز یک پوند کره به نانوایی بفروشد. یک روز صبح، نانوا تصمیم گرفت کره را وزن کند تا ببیند آیا مقدار صحیح را دریافت کرده است یا خیر.
با کمال تعجب، او دریافت که کشاورز به او کرهای کمتر از آنچه پرداخت کرده بود، فروخته است. او از این بیعدالتی عصبانی شد و کشاورز را به دادگاه برد. در جلسه دادرسی، قاضی از کشاورز پرسید که آیا از هیچ وسیلهای برای وزن کردن کره استفاده میکند یا خیر. او پاسخ داد: “جناب قاضی، من یک کشاورز ساده هستم و وسیله اندازهگیری مناسب ندارم. من فقط از یک ترازو قدیمی استفاده میکنم.”
قاضی پرسید: “پس چگونه کره را وزن میکنید؟” در پاسخ، کشاورز گفت: “جناب قاضی، مدتها قبل از اینکه نانوایی شروع به خرید کره از مزرعه من کند، از او یک نان یک پوندی میخریدم. هر روز وقتی نان را برای من میآورد، آن را روی ترازو خود قرار میدهم و به همان وزن کره به او میدهم. اگر کسی مقصر باشد، نانوایی است.”
پند داستان:
کارما یک حقیقت است! مهربان و منصف باشید و از پاداشهای آن لذت ببرید.
8. داستان درخت انجیر اثر سیلویا پلات
روزی خواب دیدم که زندگی من مانند یک درخت انجیر سبز در جلوی من شاخههای خود را گسترده است. از نوک هر شاخه، مانند یک انجیر بنفش چاق، آیندهای شگفتانگیز چشمک میزد. یک انجیر همسر و فرزندان و خانهای شاد بود، انجیر دیگر شاعری معروف بود و دیگری استاد درخشانی بود. انجیر دیگر اروپا و آفریقا و آمریکای جنوبی بود، دیگری یک قهرمان المپیکی بانوان بود، و فراتر از این انجیرها انجیرهای بسیار دیگری بودند که نمیتوانستم کاملاً آنها را تشخیص دهم.
دیدم که در شکاف این درخت انجیر نشستهام و از گرسنگی در حال مرگ هستم؛ فقط به این دلیل که نمیتوانستم تصمیم بگیرم کدام یک از انجیرها را انتخاب کنم. من تمام آنها را میخواستم، اما انتخاب یکی به معنای از دست دادن بقیه بود. همانطور که آنجا نشسته بودم، نتوانستم تصمیم بگیرم، انجیرها شروع به چروک شدن و سیاه شدن کردند و یکی یکی به زمین افتادند؛ زیر پای من.
پند داستان:
تصمیم بگیرید و اقدام کنید. در انتخاب بین دو مسیر با نتیجه مثبت، پاسخ درست یا غلطی وجود ندارد. اندکی صبر کنید تا بتوانید تصمیم درستی بگیرید اما وقت را از دست ندهید.
9. پیگیری شادی؛ داستانی برای الهامبخشی و شادی
گروهی متشکل از 100 نفر در سمیناری درباره توسعه شخصی شرکت میکردند. ناگهان سخنران در وسط صحبتهای خود متوقف شد و تصمیم گرفت یک فعالیت گروهی بداهه برگزار کند. او به هر شرکتکننده یک بادکنک داد و به آنها گفت که نام خود را روی آن بنویسند.
سپس بادکنکها را جمعآوری کرد و آنها را در اتاق مجاور قرار داد. سپس، سخنران به 100 شرکتکننده دستور داد که به اتاق بعدی بروند و در عرض پنج دقیقه کوتاه، بادکنکی را که نام آنها روی آن نوشته شده است پیدا کنند. هرج و مرج به راه افتاد. آنها با عجله وارد اتاق شدند، یکدیگر را هل میدادند و به هم برخورد میکردند؛ زیرا به شدت به دنبال نام خود بودند.
پنج دقیقه گذشت و هیچ کس موفق نشد. سخنران با لبخند به همه گفت که هر بادکنک تصادفی را بردارند. او گفت: “آن را به کسی بدهید که نامش روی آن نوشته شده است.” در عرض چند دقیقه، همه بادکنک خود را پس گرفتند. “آنچه که با این بادکنکها اتفاق افتاد دقیقاً همان چیزی است که در جستجوی شادی اتفاق میافتد. ما به طور دیوانهواری به دنبال آن در اطراف خود میگردیم، بدون اینکه بدانیم کجاست”، معلم توضیح داد. “با این حال، شادی ما در شادی دیگران نهفته است. با دادن شادی به آنها، شادی خود را دریافت میکنید.“
پند داستان:
شادی و رضایت بهندرت از تعقیبهای خودخواهانه حاصل میشود، بلکه معمولا از انجام کارهای خوب برای دیگران حاصل میشود. با کمک به دیگران، به خودمان کمک میکنیم.
10. یک داستان انگیزشی درباره تصمیمگیری
الاغی گرسنه خود را بین دو دسته یونجه بزرگ و خوشمزه به یک اندازه مییابد. او دائما از یکی به دیگری نگاه میکند؛ زیرا نمیداند که کدام را انتخاب کند. این کار برای مدت طولانی ادامه پیدا میکند تا اینکه الاغ بیچاره، ناتوان از تصمیمگیری، از گرسنگی میمیرد.
پند داستان:
برای تصمیمگیری درست و سریع اقدام کنید. در تصمیم و انتخاب زیاد باقی نمانید؛ به خصوص زمانی که نتایج هر دو مثبت هستند. با ایمان، متعهد شدن و لذت بردن از هر پاداشی که به دست میآید، خود را از سردرگمی نجات دهید و از فکر کردن به گذشتهای که میتوانست باشد، خودداری کنید.
11. ژنرال باهوش (یک داستان انگیزشی واقعی)
هزاران سال پیش ژنرال چینی وجود داشت که شهرت زیادی به عنوان یک رهبر زیرک و حیلهگر داشت. روزی، در پایان یک لشکرکشی طولانی، او با یک دسته کوچک سرباز در یک قلعه متوقف شد و نیروی اصلی جنگ خود را برای استراحت به جای دیگری فرستاد.
در همین حال، یکی از دشمنانش از این موضوع مطلع شد و ارتش عظیمی را به سمت موقعیت او که بدون دفاع بود، رهسپار کرد. در نیمه شب، یکی از سربازان ژنرال را بیدار کرد و به او خبر داد که: “دشمن نزدیک است. آنها قبل از طلوع آفتاب آنجا خواهند بود و گروه کوچک سربازان در قلعه هیچ شانسی در برابر تعداد آنها نخواهند داشت.” با شنیدن این حرف، ژنرال اندکی مکث کرد و با درک وضعیت خود به سربازانش گفت که بایستند، دروازهها را باز کنند، پرچمها را از دیوارها پایین بیاورند و پنهان شوند. سپس زره خود را درآورد، شنلی پوشید و روی دیوارها نشست. او ساز خود را بیرون آورد و شروع به نواختن کرد و به سمت ارتشی که میآمد نگاه کرد.
وقتی رهبر دشمن رسید، بلافاصله ژنرال را شناخت و به نیروهای خود دستور داد توقف کنند. او باید فکر میکرد؛ زیرا دشمن خود را بهتر از هر کسی میشناخت، از جمله شهرت او برای اعمال حیلهگر و تلههای مرگبار. بنابراین کمی بیشتر صبر کرد؛ زیرا حضور این ژنرال بدنام که با چنین بی تفاوتی آنجا نشسته بود، او را نسبت به خود دچار تردید کرد. آیا اطلاعاتی که دریافت کرده بود نادرست بود؟ آیا او در تله گرفتار شده بود؟ پس از مدتی صبر، سرانجام تصمیمی گرفت. او به نیروهای خود دستور داد عقبنشینی کنند.
پند داستان:
اول، شهرت برند شما بسیار مهم است و میتواند نتایج مثبت زیادی را به همراه آورد. ثانیاً، اغلب راه هوشمندانهتر و استراتژیکتری برای رسیدن به اهداف خود وجود دارد. هرگز فرض نکنید که به عرق، خون و ناامیدی نیاز است. به دنبال راههایی برای دستیابی به همان نتایج با تلاش کمتر باشید.
12. اژدها و گنج
در بسیاری از اسطورهها و داستانهای باستانی، قهرمان باید برای تکمیل مأموریت خود سفری طولانی و خطرناک انجام دهد. یک مثال کلاسیک در این مورد، داستان اژدهای بیخوابی است که از گنج خود محافظت میکند و به هر کسی که جرئت سرقت آن را دارد، آتش میپاشد. برای به دست آوردن طلا، شوالیه در زره درخشان باید از طریق حیله یا زور ابتدا این هیولا را شکست دهد تا در نهایت بتواند به آن گنج بزرگ دست یابد.
پند داستان:
موفقیت در آن سوی تلاش نهفته است و رنج را بخشی از این فرآیند میسازد. یک انسان کوشا باید به هر قیمتی آن را دنبال کند؛ نه اینکه از ناراحتی و شکست اجتناب کند. شما تنها با سرزنش کردن و فشار آوردن از طریق درد میتوانید به طلا و گنج مقصود خود دست یابید.
13. سنگ بزرگ ملکه؛ یک داستان انگیزشی درباره تلاش
در زمانهای قدیم ملکهای بود که به سربازان خود دستور داد سنگی را به وسط جاده اصلی که از شهری به شهر دیگر میرفت، منتقل کنند. سپس ملکه پنهان شد و تماشا کرد تا ببیند چه کسی برای انجام کار درست و جابهجایی آن از مسیر توقف خواهد کرد. تاجران، ثروتمند و درباریان از کنار سنگ بزرگ عبور کردند و تقریباً به آن توجه نکردند. چند نفر از آنها ملکه خود را به خاطر عدم پاکسازی جادهها سرزنش کردند. با این حال هیچ کس برای انجام کاری توقف نکرد.
روزی روزگاری دهقانی با کیسهای سبزیجات برای فروش به بازار در آن مسیر قدم میزد. او توقف کرد، کیسه خود را زمین گذاشت و سپس سنگ را هل داد و آن را بلند کرد. دهقان پس از برداشتن سنگ، کیف بزرگی پر از طلا و یادداشتی دستنویس از خود ملکه را در جایی که سنگ بزرگ بود، دید. “طلا پاداشی بود برای هر کسی که آن را از جاده برداشت.”
پند داستان:
تنبلی هرگز شما را در زندگی به جایی نخواهد رساند. موفقیت همیشه نیاز به فروتنی و سختکوشی دارد.
14. درخت گلابی و فصول زندگی
روزی روزگاری مردی بود که چهار پسر جوان داشت. او میخواست به آنها درباره خطرات قضاوت سریع مطالبی آموزش دهد؛ بنابراین تصمیم گرفت هر یک از آنها را به ترتیب یکی پس از دیگری به یک درخت گلابی دوردست بفرستد. هر پسر در یک فصل متفاوت، اولی در زمستان، دومی در بهار و…
در پایان سال، او فرزندان خود را گرد هم آورد و از آنها پرسید که چه چیزی دیدهاند. پسری که در زمستان سفر کرده بود، درختی پیچخورده، چروکیده و بیثمر را توصیف کرد که در برابر زمین خشک و زشت ایستاده بود. پسری که در بهار رفته بود، مخالف بود. او گفت، درخت پر از امید و وعده به نظر میرسید؛ با جوانههای سبز در امتداد شاخههای خود.
پسر سوم، که در تابستان سفر کرده بود، یک بار دیگر مخالف بود. درخت گلابی که او دیده بود، با گلهای زیبایی پوشیده شده بود که ظاهر و بوی خوشمزه داشت. سرانجام، پسر آخر که سفر خود را در پاییز انجام داده بود، مخالفت کرد و درختی را توصیف کرد که پر از گلابیهای شیرین و خوشمزه بود که طعم آنها بسیار خوشمزه بود.
پدر گفت که همه آنها درست میگویند؛ زیرا فقط یک فصل از زندگی درخت گلابی را دیده بودند. او به پسران خود توضیح داد که قضاوت کردن در مورد چیزی به این روش احمقانه و غیرممکن است. جوهره هرچیز، چه یک درخت باشد یا چیزی دیگر، تنها میتواند به عنوان یک کل، در پایان سال، پس از دیدن آن در تمامیت خود اندازهگیری شود. قضاوت شما در زمستان به معنای از دست دادن وعده بهار، زیبایی تابستان و میوه دادن در پاییز است.
پند داستان:
با توجه به پیام این داستان انگیزشی، از قضاوت خود، زندگی یا دیگران بر اساس یک اشتباه یا زمان چالشبرانگیز خودداری کنید. اجازه ندهید حس یک فصل شادی احساساتی که قرار است بیایند را از بین ببرد.
15. داستان چوببرها؛ داستانی درباره الهامبخشی
دو چوببر با مهارت، تجربه و قد یکسان، هر روز با هم درختان را قطع میکنند. با این حال، یک چوببر بدون وقفه کار میکند، بدون استراحت، در حالی که دیگری هر بعد از ظهر یک ساعت استراحت میکند تا ناهار بخورد.
با وجود کار کمتر این شخص، هر دو چوببر در پایان هر روز کاری، تعداد یکسانی درخت را قطع میکنند. چوببری که تمام روز کار میکند، گیج و ناامید، از دیگری میپرسد که چگونه با وجود استراحت، به اندازه او قطع میکند. او در پاسخ میگوید: “ساده است. من آن ساعت را در خانه برای تیز کردن تبرم میگذرانم.”
پند داستان:
استراحتها برای بهرهوری حیاتی هستند. سعی کنید بهجای سخت کار کردن، هوشمندانه کار کنید!
سخن پایانی
داستانهای کوتاه انگیزشی میتوانند منابع شگفتانگیزی از الهام باشند. این داستانها به تغییر تفکر کمک میکنند، اشتیاق و نیروی جدیدی را برمیانگیزند و افراد را متقاعد میکنند که تغییرات مثبتی ایجاد کنند. شما میتوانید تعداد بیشماری از این داستانها را در کتابهای داستان و رمان، آثار انگیزشی و کتابهای روانشناسی پیدا کنید و از خواندن آنها انگیزه بگیرید.
ما در این مقاله از دانشگاه کسب و کار چند داستان انگیزشی و الهامبخش را گلچین کردیم و معنای مهم در آن را شرح دادیم. نظر شما نسبت به این داستانها چیست؟ تاکنون داستان خاصی باعث ایجاد انگیزه در شما شده است؟ تجربیات و نظرات ارزشمند خود را با ما در میان بگذارید.